پیاله...

ساخت وبلاگ

دیگر آن آدم صبور زیر باران بمان قبل نیستم..کرکره ی پنجره ام را هم کشیدم تا ابرهای خاکستری آماده به گریستن وسوسه ی تماشا شدنشان را از سرم بپرانند .. تمام وجودم کرخ شده و هیچ واکنشی به زار زدن های آدمهای اطرافم ندارم..اصلا مگر موقعی که من مویه میکردم کسی بود که بیاید حداقل دستم را بگیرد و بگوید قصه نخور همه چیز درست میشود؟منی که حتی انتظار آغوش کشیدنشان را هم نداشتم؟..همش فکر میکنم میبینم تمام زندگی ام را در برزخی که به دست خودم آفریده بودم دست و پا زده ام ..فقط یک روزی یادم هست یک آدمی آمد پایش خورد به پیاله ی برزخم "همه اش را وارونه کرد " خیال کردم فرشته ی زودرس زندگی بعد از مرگ من است "ولی نبود..آمده بود که جان را زره زره از تنم بیرون بکشاند و مرا به مرگهای بی صدا و دردآور دچار...فرشته ی زجر بود انگار..با آن موهای بلند و چشمهای مشکی و سینه های برآمده و پوست روشن و صدای لعنتی اش که هر بار می شنیدم سست عنصر ترین موجود روی زمین میشدم و آخرین قطرات جان نداشته ام را چکه چکه به پایش قربانی...کاش پیاله ی برزخم را وارونه نمیکرد و مرا نیمه جان رها..

پاورقی:ساعت دو بیست و چند دقیقه بامداد..دست خودم نیست که درست موقع گیجی و منگی خواب کلمات به ذهنم هجوم می آورند..چرا نیمه شبها فقط؟؟

پاورقی: شاید زود آرزویت کردم.مهم نیست.منتظر می مانم که فصل چیدنت برسد.حتی اگر این پاییز آخرم باشد .

پاورقی:من در غم انگیز ترین حالت ممکن از زندگی ام قرار گرفته ام...آذری که نمیخواهد تمام شود...

بی خوابی ات ......
ما را در سایت بی خوابی ات ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : anastisa بازدید : 30 تاريخ : سه شنبه 21 آذر 1402 ساعت: 17:27