پیشگوی کور...

ساخت وبلاگ

من اصلا قرار نبود دوستت داشته باشم..همه چیز از آن روز لعنتی شروع شد که ناگهان سرت را پایین انداختی تا از روی کتاب صد سال تنهایی دو سه خط برایم بخوانی و بگویی حال امروزت دقیقا مصداق همین جملات است.تو خواندی ولی من انگار کر شده بودم و نگاهم یخ بسته بود به نیم رخ خوشگلت با آن رشته مویی که از بالای شقیقه ات آویزان شده بود و سوهان روح من..نه اینکه از این دلبری ها ندیده باشم نه..فقط نمیدانم چرا این بار بدجور چشمم را گرفت..آن لحظه پیش خودم گفتم اصلا شگون ندارد آدم این همه زیبایی را در یک لحظه ببیند و دلش برای عاشق نشدن هی اصرار کند..یادم می آید چند سال قبل سراغ پیشگوی کوری رفته بودم و کلماتی نامفهوم برایم از آینده گفت..آن پیشگو از صد سال تنهایی حرف میزد و زندگی ام که به چند تار مو بند میشود .. ولی هرچه تلاش میکنم دستم به سر رشته ی آنها نمی رسد..و تمام عمر حال و روزم می شود دو سه خطی که یک روز کسی برایم میخواند اما هرگز نخواهم شنید..حال و روزی که حال و روز یک روز آن آدم بوده ولی برای من تا ابد ادامه...

پ ن : آدم گاهی از این همه خستگی هم خسته می شود..به لبه ی بالکن پناه می برد و آن پایین را تماشا میکند..به پرواز بدون بال می اندیشد و وقتی سقوط کرد حداقل تمام خستگی از تنش پرواز میکند..

پ ن: شبیه آوار رنگها در پاییز و جنگلهای تالش..
شبیه تو...

بی خوابی ات ......
ما را در سایت بی خوابی ات ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : anastisa بازدید : 17 تاريخ : سه شنبه 1 اسفند 1402 ساعت: 12:16